سیمون دوبووار در حلقهٔ فلسفی دوستانه گروهی از دانشجویان مدرسهٔ اکول نورمال پاریس عضو بود که ژان پل سارتر نیز در آن عضویت داشت ولی خود دوبووار دانشجوی این مدرسه نبود. با وجود آنکه زنان در آن دوره کمتر به تدریس فلسفه میپرداختند، او تصمیم گرفت مدرس فلسفه شود و در آزمونی که به این منظور گذراند، با ژان پل سارتر آشنا شد. بووار و سارتر هر دو در ۱۹۲۹ در این آزمون شرکت کردند، سارتر رتبهٔ اول و بووار رتبهٔ دوم را کسب کرد. با این وجود، دوبووار صاحب عنوان جوانترین پذیرفتهشدهٔ این آزمون تا آن زمان شد.
پشت جلد رمان همه میمیرند آمده است:
سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جایزه کنکور را از آن خود کرد. آثاری که از وی بهجا مانده است، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه میمیرند یکی از مهمترین و مشهورترین رمانهای اوست. دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزه ادبی نوبل بود.
از جمله دیگر کتابهای مهم سیمون دوبووار که در وبسایت معرفی کتاب کافهبوک نیز به بررسی آنها پرداختهایم، میتوان به کتابهای زیر اشاره کرد:
کتاب همه میمیرند
کتاب همه میمیرند با نگاهی به زندگی روزانه یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع میشود. فردی که به نظر میرسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد و شدیدا روی نقشها، رویاها و اهداف بلندآوازه خود پافشاری میکند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان همه میمیرند است آشنا میشود. رژین در ابتدا جذف شخصیت مرموز فوسکا میشود و با خود عهد میبندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند.
رژین هرچند خودش را بسیار قبول دارد، همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند. او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه. اما با خود فکر میکند کار «هنرپیشهها چندان دوامی ندارد.» به تعبیری میتوان گفت رژین از فراموش شدن میترسد و هنگامی که فوسکا را میبیند که چون مرتاضی بیحرکت روی نیمکت نشسته و به هیچچیز توجهی ندارد به حال او غبطه میخورد. انگار که فوسکا اصلا نمیداند «ملال» چیست.
به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همهچیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (کتاب همه میمیرند اثر سیمون دوبوار – صفحه ۱۱)
ولی راز فوسکا چیست؟ چطور است که او هیچگاه حوصلهاش سر نمیرود. چطور است که همیشه خونسرد است. پس از نزدیکی این دو شخصیت متوجه میشویم که فوسکا در برههای از زمان به دنیا آمده که در آن با نوشیدن یک معجون سبز زندگی جاودانه و ابدی پیدا میکند و رمان همه میمیرند در واقع خاطراتی از زندگی فوسکا است که برای رژین تعریف میکند.
فوسکا از نفرین زندگی ابدی که او را گرفتار کرده بود میگوید و تعریف میکند بعد از گذشت چند قرن به طور کلی روحیه انسانی خود را از دست داده و بیشتر به یک موجود بیجان تبدیل شده است که فقط زندگی میکند و در هنگام تعریف این خاطرات چندین مورد که روحیهی انسانی او را زنده کرده است بیان میکند. یکی از این موارد «هدفمندی شخصی» بود که برای هدفش تمام زندگی را فدا کرد و دومی «عشق» بود ولی هر دو گذرا بودند.
در دید فوسکا گذشته و حال و آینده معنی نداشت و از دید او همه محکوم به مرگاند و از تلاشهایی که در این عمر محدودشان میکنند تعجب میکرد و به این احساس انسانی حسادت میکرد. او کسی بود که فقط راه میرفت. او بارها تلاش کرد که خودش را از بین ببرد ولی موفق نشد. فوسکا حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفت به خواب برود. خوابیدن به معنای سکون، تا زمانی که در یک هتل رژین او را بیدار کرد و نسبت به زندگی او کنجکاوی نشان داد و به نوعی گوش شنوایی برای خاطرات زندگیاش شد.